-
پروژه روش های عمل آوری بتن
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 23:21
برای دانلود پروژه اینجا کلیک کنید...با ذکر صلوات رایگان است...
-
داستان شماره 40
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:36
استحاله مرد به قدری شیفتهی عقیدهاش بود که میخواست با زور هم شده همهچیز را مطابق آن تغییر دهد... مرد به قدری شیفتهی عقیدهاش بود که میخواست با زور هم شده همهچیز را مطابق آن تغییر دهد. حتی حاضر بود جان خود را هم بدهد، و چون با مخالفتی روبهرو شد که مانع کارش میدید با خود گفت: "جانش که از جان من عزیزتر نیست. "
-
داستان شماره 39
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:34
آب حیات آلفرد زندگی را دوست داشت. از آن لذت میبرد ترسش از مرگ بود... آلفرد زندگی را دوست داشت. از آن لذت میبرد ترسش از مرگ بود. به دنبال آب حیات بود. گنجنامه های قدیمی را میخواند. به دنبال طلسمات بود و از آنجا که جوینده یابنده است، بالأخره آب حیات را پیدا کرد، نوشید. اما از آن به بعد زندگی از چشمش افتاد.
-
داستان شماره 38
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:31
قصه ی آب دیوی آب را بر مردم شهر بسته بود. مردم در تنگنا بودند... دیوی آب را بر مردم شهر بسته بود. مردم در تنگنا بودند. جوانی پهلوان نیزه و شمشیر برداشت تا به جنگ دیو برود. همهی مردم از پیر و جوان برای او گریه و دعا کردند. جوان برای جنگ از دروازهی شهر خارج شد و دیگر از وی خبری نداریم و ما هنوز دچار کمبود آب هستیم.
-
داستان شماره 37
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:28
تفاوت کلاغ پیری تکهپنیری دزدید. روی شاخهی درختی نشست. روباه گرسنهای از زیر درخت رد میشد. بوی پنیر شنید. به طمع افتاد... کلاغ پیری تکهپنیری دزدید. روی شاخهی درختی نشست. روباه گرسنهای از زیر درخت رد میشد. بوی پنیر شنید. به طمع افتاد. رو به کلاغ گفت: "ای وای تو اینجایی! میدانم صدای معرکهای داری! چه شانسی آوردم! اگر...
-
داستان شماره 36
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:25
خود ارزیابی پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد... پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد...
-
داستان شماره 35
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:21
انعکاس زندگی پسر و پدری در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآییی!! صدایی از دوردست آمد: آآآییی!! پسر با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟... پسر و پدری در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآییی!! صدایی از دوردست آمد: آآآییی!! پسر با...
-
داستان شماره 34
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:17
بازیگر مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم ! یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید... مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند :...
-
داستان شماره 33
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:12
مادر پسر کوچکی از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟ مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید... پسر کوچکی از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟ مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه...
-
داستان شماره 32
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:07
عشق، ثروت، موفقیت زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.. به آنها گفت: " من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. " آنها پرسیدند: " آیا شوهرتان خانه است؟ " زن گفت: " نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته... زنی...
-
داستان شماره 31
پنجشنبه 20 فروردین 1394 15:02
قدرت اندیشه پیرمرد تنهایی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولی چاره ای دیگر نبود تا از او کمک بگیرد... پیرمرد تنهایی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی...
-
داستان شماره 30
پنجشنبه 20 فروردین 1394 13:36
عجب خوش شانسی پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!... پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب...
-
داستان شماره 29
پنجشنبه 20 فروردین 1394 13:20
فقط برای خودت! روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد استاد آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد... روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد استاد آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. استاد تبسمی...
-
داستان شماره 28
پنجشنبه 20 فروردین 1394 13:16
بامبو روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟ ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟... روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟ ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟ گفتم: بله دیده...
-
داستان شماره 27
پنجشنبه 20 فروردین 1394 13:10
امتحان عشق قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب و... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم می دانستم... قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب و... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند....
-
داستان شماره 26
پنجشنبه 20 فروردین 1394 13:01
بدبین از آنجایی که باید ساعاتی را منتظر می ماند، در حال مطالعه بود. و بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی نشسته بود و در حال مطالعه گاهی از کلوچه کنار دستش می خورد. وقتی او کلوچه بر می داشت... از آنجایی که باید ساعاتی را منتظر می ماند، در حال مطالعه بود. و بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی...
-
داستان شماره 25
پنجشنبه 20 فروردین 1394 12:55
بن بست! پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید. مجرم پیش خود گفت: "خدا کند بن بست نباشد. " این را گفت و به سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد... پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید. مجرم پیش خود گفت: "خدا کند بن بست نباشد. " این را...
-
داستان شماره 24
پنجشنبه 20 فروردین 1394 12:51
دزد جوانمردی! اسب سواری، مرد چلاق را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را... اسب سواری، مرد چلاق را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را روی اسب گذاشت تا به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب...
-
داستان شماره 23
پنجشنبه 20 فروردین 1394 12:46
عقرب روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب... روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و...
-
داستان شماره 22
پنجشنبه 20 فروردین 1394 12:39
مار را چگونه باید نوشت؟ روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد...
-
داستان شماره 21
پنجشنبه 20 فروردین 1394 11:33
سگ خون آلود شخصی به دلایل نامعلوم سگ خود را کنار رودخانه برد تخته سنگی به گردن حیوان آویخته او را در آب انداخت. حیوان بعد از تقلا سنگ را از گردن خود رها کرده شناکنان به طرف رودخانه نزدیک می شود... شخصی به دلایل نامعلوم سگ خود را کنار رودخانه برد تخته سنگی به گردن حیوان آویخته او را در آب انداخت. حیوان بعد از تقلا سنگ...
-
داستان شماره 20
چهارشنبه 19 فروردین 1394 22:00
دوست یا پول؟ روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.... روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می...
-
داستان شماره 19
سهشنبه 18 فروردین 1394 11:02
ببر سالها پیش زن و شوهری به خوبی وخوشی با هم زندگی میکردند. البته بدون نعمت فرزند و فارغ از غم دنیا!!... یه روز که واسه تفریح رفته بودن توی جنگل خارج از شهر یه بچه ببر کوچولو دیدن!! مرد میگفت که نباید نزدیکش بشن چون ممکنه که مادرش اون نزدیکیا باشه... سالها پیش زن و شوهری به خوبی وخوشی با هم زندگی میکردند. البته بدون...
-
داستان شماره 18
سهشنبه 18 فروردین 1394 10:51
ابراز عشق یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی... یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش...
-
داستان شماره 6
سهشنبه 18 فروردین 1394 10:10
مارمولک شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیط ی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند . این شخص درحین خراب کردن دیوار... شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیط ی دارای فضایی خالی بین...
-
داستان شماره 17
دوشنبه 17 فروردین 1394 18:22
عشق برای تمام عمر پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند... پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا...
-
داستان شماره 16
دوشنبه 17 فروردین 1394 18:07
پیرمرد یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد... یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از...
-
داستان شماره 15
دوشنبه 17 فروردین 1394 18:02
خسته پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه... پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند منصرف شد !!!
-
داستان شماره 14
دوشنبه 17 فروردین 1394 17:58
اوج بخشندگی حاتم را پرسیدند که: هرگز از خود کریمتر دیدی؟ گفت: بلی، روزی در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم وی دو گوسفند داشت... حاتم را پرسیدند که: هرگز از خود کریمتر دیدی؟ گفت: بلی، روزی در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم وی دو گوسفند داشت . فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه ای...
-
داستان شماره 13
دوشنبه 17 فروردین 1394 17:48
آیا شیطان وجود دارد ؟ آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟... آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق...