قصه ی آب
دیوی آب را بر مردم شهر بسته بود.
مردم در تنگنا بودند...
دیوی آب را بر مردم شهر بسته بود.
مردم در تنگنا بودند.
جوانی پهلوان نیزه و شمشیر برداشت تا به جنگ دیو برود.
همهی مردم از پیر و جوان برای او گریه و دعا کردند.
جوان برای جنگ از دروازهی شهر خارج شد و دیگر از وی خبری نداریم و ما هنوز دچار کمبود آب هستیم.