بن بست!
پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید.
مجرم پیش خود گفت: "خدا کند بن بست نباشد. " این را گفت و به سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد...
دزد جوانمردی!
اسب سواری، مرد چلاق را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را...
عقرب
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب...
دوست یا پول؟
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم!
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری....
ببر
ادامه مطلب ...سالها پیش زن و شوهری به خوبی وخوشی با هم زندگی میکردند. البته بدون نعمت فرزند و فارغ از غم دنیا!!...
یه روز که واسه تفریح رفته بودن توی جنگل خارج از شهر یه بچه ببر کوچولو دیدن!!
مرد میگفت که نباید نزدیکش بشن چون ممکنه که مادرش اون نزدیکیا باشه...