مطالب جالب و به روز
مطالب جالب و به روز

مطالب جالب و به روز

داستان شماره 20

دوست یا پول؟


 روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم!


 درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری....


                         

  


روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم!


درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.


درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن.


آنها را ببر و خانه ای بساز. و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم. 


درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو. پسر درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود. عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد. درختان میوه خود را نمی خورند.


زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد