مطالب جالب و به روز
مطالب جالب و به روز

مطالب جالب و به روز

داستان شماره 19

ببر


 سالها پیش زن و شوهری به خوبی وخوشی با هم زندگی میکردند. البته بدون نعمت فرزند و فارغ از غم دنیا!!...

 یه روز که واسه تفریح رفته بودن توی جنگل خارج از شهر یه بچه ببر کوچولو دیدن!!

 مرد میگفت که نباید نزدیکش بشن چون ممکنه که مادرش اون نزدیکیا باشه...


                                  


 

 سالها پیش زن و شوهری به خوبی وخوشی با هم زندگی میکردند. البته بدون نعمت فرزند و فارغ از غم دنیا!!...

 یه روز که واسه تفریح رفته بودن توی جنگل خارج از شهر یه بچه ببر کوچولو دیدن!!


 مرد میگفت که نباید نزدیکش بشن چون ممکنه که مادرش اون نزدیکیا باشه... اما زن که انگار تو رویای خودش بود. خیلی سریع رفت جلو و بچه ببر و گذاشت زیر پالتوش و به همسرش گفت: بدو بریم!! باید ازینجا دور شیم... اونها برگشتن آپارتمانشون و به این ترتیب بچه ببر کوچولو عضوی از خونواده اونا شد!! و آن دو با یک دنیا عشق وعلاقه از اون مراقبت کردن تا...


سالها گذشت... ببر کوچولو در سایه مراقبت و محبتهای این زوج خوشبخت! تبدیل شده بود به یه ببر بزرگ و بالغ...

 بعد از سالها مرد درگذشت...


مدت کوتاهی بعد یه دعوتنامه کاری واسه خانومه اومد که باید شش ماه میرفت خارج از کشور!... خانومه مجبور بود بره... ولی به ببر خیلی علاقه داشت... پس تصمیم گرفت تو این مدت اونو به یه باغ وحش بسپره و بره... در ضمن با اونا شرط کرد هر وقت خواست میتونه بیاد و ببر رو ببینه... اون هر روز میرفت باغ وحش و ببر رو میدید و باهاش دردو دل میکرد...


تا اینکه وقت سفر رسید و با یه دنیا غم با ببرش وداع کرد... بعد شش ماه خانومه برگشت و خیلی بیتاب و بیقرار به سرعت رفت به باغ وحش... در حالی که از شوق دیدن ببر فریاد میزد: عزیزم من برگشتم! دلم واست یه ذره شده بود... دوریت سخت بود و... در حین ابراز احساسات به سرعت در قفس رو باز کرد رفت جلو و با یه دنیا عشق و محبت و احساس ببر رو در آغوش کشید... ناگهان نگهبان قفس از بیرون فریاد زد: نه... نه... بیا بیرون... این ببر تو نیست!... ببر تو چند روز بعد رفتنت دق کرد و مرد!... بیا... این یه ببر وحشی گرسنه اس...!


اما دیگر دیر شده بود... ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثه یه بچه گربه رام و آرام بود... گرچه مفهوم حرفای محبت آمیز زن رو درک نمیکرد اما عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان خاصی باشه... چرا که عشق آونقدر عمیقه که در مرز کلمات محدود نمیشه


 برای هدیه کردن محبت یه دل ساده و صمیمی کافیه تا از دریچه یک نگاه پر مهر عشق رو بتابونه و مهر رو هدیه کنه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد