مطالب جالب و به روز
مطالب جالب و به روز

مطالب جالب و به روز

داستان شماره 25

بن بست!


پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید. 


مجرم پیش خود گفت: "خدا کند بن بست نباشد. " این را گفت و به سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد...


                         

 


پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید. 


مجرم پیش خود گفت: "خدا کند بن بست نباشد. " این را گفت و به سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد.


پلیس نیز پیش خود گفت: "خدا کند بن بست باشد. " با این امید به دنبال مجرم دوید.


در انتهای کوچه، کوچه ای دیگر به سمت چپ گشوده بود. مجرم با همان امید "بن بست نبودن" و پلیس نیز با امید "بن بست بودن" هر دو به دویدن ادامه دادند.


در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد؛ اما وقتی به انتهای کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است.


ناگزیر خود را برای تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد. خبری از پلیس نشد. زیرا پلیس در ابتدای پیچ نهم نومید شده و باز گشته بود!!


در هر کشاکش پیروزی نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد