عشق، ثروت، موفقیت
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید..
به آنها گفت: " من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. " آنها پرسیدند: " آیا شوهرتان خانه است؟ " زن گفت: " نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته...
قدرت اندیشه
پیرمرد تنهایی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولی چاره ای دیگر نبود تا از او کمک بگیرد...
عجب خوش شانسی
پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!...
فقط برای خودت!
ادامه مطلب ...
روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد استاد آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد...
بامبو
روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟
ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟...