مطالب جالب و به روز
مطالب جالب و به روز

مطالب جالب و به روز

داستان شماره 28

بامبو 

روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟


ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟...


                     

 


روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟


ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟


گفتم: بله دیده ام. خدا گفت: موقعیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را گرفت. اما بامبو رشد نکرد...


من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند اما از بامبو خبری نبود.


در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردن. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت. آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی میکرد.


آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی. در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی؟

زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد. ناامید نشو.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد