بدبین
از آنجایی که باید ساعاتی را منتظر می ماند، در حال مطالعه بود. و بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی نشسته بود و در حال مطالعه گاهی از کلوچه کنار دستش می خورد. وقتی او کلوچه بر می داشت...
بن بست!
پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید.
مجرم پیش خود گفت: "خدا کند بن بست نباشد. " این را گفت و به سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد...
دزد جوانمردی!
اسب سواری، مرد چلاق را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را...
عقرب
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب...
مار را چگونه باید نوشت؟
ادامه مطلب ...
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت...