خود ارزیابی
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد.
بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد...
انعکاس زندگی
پسر و پدری در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآییی!! صدایی از دوردست آمد: آآآییی!!
پسر با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟...
بازیگر
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم ! یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مادر
پسر کوچکی از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید...
عشق، ثروت، موفقیت
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید..
به آنها گفت: " من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. " آنها پرسیدند: " آیا شوهرتان خانه است؟ " زن گفت: " نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته...