عجب خوش شانسی
پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!...
فقط برای خودت!
ادامه مطلب ...
روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد استاد آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد...
بامبو
روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟
ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟...
امتحان عشق
قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب و...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم می دانستم...
بدبین
از آنجایی که باید ساعاتی را منتظر می ماند، در حال مطالعه بود. و بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی نشسته بود و در حال مطالعه گاهی از کلوچه کنار دستش می خورد. وقتی او کلوچه بر می داشت...