انعکاس زندگی
پسر و پدری در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآییی!! صدایی از دوردست آمد: آآآییی!!
پسر با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟...
بازیگر
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم ! یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مادر
پسر کوچکی از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم. پسر بچه گفت: من نمی فهمم. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید...
عشق، ثروت، موفقیت
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید..
به آنها گفت: " من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. " آنها پرسیدند: " آیا شوهرتان خانه است؟ " زن گفت: " نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته...
قدرت اندیشه
پیرمرد تنهایی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولی چاره ای دیگر نبود تا از او کمک بگیرد...