مطالب جالب و به روز
مطالب جالب و به روز

مطالب جالب و به روز

داستان شماره 17

عشق برای تمام عمر


 پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند...


                           


 

 پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.



پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: " باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه". پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.


پرستاران از اول دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.


پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!


 حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟


 پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است!

نظرات 1 + ارسال نظر
دیانا سه‌شنبه 18 فروردین 1394 ساعت 09:41

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد